کبک ها(پست نهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 36
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 46
بازدید ماه : 46
بازدید کل : 334303
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 13 بهمن 1394برچسب:, :: 23:41 :: نويسنده : mahtabi22

وارد خانه ام شدم، باز هم خانه ام سوت و کور بود. دوست داشتم کسی کنارم باشد، برای همین می خواستم پدرم را به خانه بیاورم. می دانستم نمی توانم از او خوب مراقبت کنم، اما حد اقل خانه ام خالی نبود. کسی هم پای من اینجا نفس می کشید. کیفم را روی مبل رها کردم و به سمت قاب عکس مادرم رفتم که به دیوار بود. مقابلش ایستادم. مادرم رو به دوربین لبخند می زد. روی قاب دست کشیدم. چقدر دلم برای لبخندهایش تنگ شده بود. با صدای اس ام اس، چشم از قاب عکسش گرفتم و به گوشی ام، زل زدم. پیامی از ایرج بود:

-فردا جزوه های مالی رو برام بیار

با خواندن این پیام، چشمانم را تنگ کردم، باز هم خاطرات بود که مرا در خود غرق کرد....

نایلون میوه و سبزی را به دست مادرم دادم:

-نرگس خانوم، اگه خرید دیگه ای داری همین الان بگو، من اگه برم تو اطاق دیگه از جام تکون نمی خورما

مادرم خندید:

-خوبه خوبه، همچین تکون می خوری که خودتم حظ کنی

لبخند زدم:

-جون مامان اگه کاری داری بگو، وگرنه دوباره منو از اطاق نکش بیرون

-نه عزیز مادر، کاری ندارم، دستت درد نکنه

به سمت اطاقم رفتم، صدای مادر را شنیدم:

-راستی دم غروبی دوستت زنگ زد.

به سمتش چرخیدم:

-کدوم دوستم؟

-همون که هیکلیه، همون دیگه مادر، همونی که اومد بهمون کمک کردم

مثل برق گرفته ها به سمتش چرخیدم:

-ایرج زنگ زد؟ چی کار داشت؟

-نمی دونم، حتما با تو کار داشت، آرزو تلفنو جواب داد

با چشمان به خون نشسته به سمت اطاق آرزو رفتم....

آرزو با دیدنم دستپاچه شد:

-سلام داداش

دستم را مشت کردم تا صدایم بالا نرود:

-ایرج زنگ زده بود؟

از سوال یک باره ام، هول شد، با تته پته گفت:

-بعله داداش

-چی کار داشت؟

-هیچی داداش، گفت جزوه هامو می خوام

چشمانم را تنگ کردم:

-کدوم جزوه ها؟

و یکباره یادم آمد:

-زنگ زد گفت جزوه هامو بده؟

سری تکان داد:

-آره داداش

با عصبانیت گفتم:

-گفت بدیش به من که براش ببرم؟

آب دهانش را قورت داد و چیزی نگفت.

-ارزو با تو ام

با نگرانی گفت:

-گفت فردا بعد از ظهر میاد در خونه ازم بگیره

چشمانم از حدقه درآمد. فردا تا هشت شب کلاس داشتم. ایرج نامرد می خواست کلاس را دو دره کند بیاید دم در خانه که چه گهی بخورد؟

بی اختیار صدایم بالا رفت:

-گه خورد گفت، جزوه های بی صاحابشو بده من ببینم

آرزو تند و سریع به سمت میز تحریرش دوید و چند دقیقه ی بعد جزوه ها را به سمتم دراز کرد:

-بفرما داداش

برگه ها را از دستش کشیدم:

-دیگه چی گفت؟

خیره به من نگاه کرد و حرفی نزد. با لحن تهدید آمیزی گفتم:

-آرزو

ترسیده گفت:

-داداش، چیز، بخدا من...

-حرف بزن،

-گفت فردا میاد جلوی در جزوه ها رو ازم می گیره و

صدایش آهسته شد:

-یه موضوع مهمی هم می خواد بهم بگه

حدس می زدم موضوع مهمش چه بود. می خواست مخ آرزو را به کار بگیرد. داغ به دلش می گذاشتم، به خیالش که من اینجا ببو گلابی بودم تا او خواهر مرا از راه به در کند؟ بی شرف نا رفیق، خودم ادبش می کردم. با غضب چرخیدم تا از اطاق بیرون بروم، آرزو دوید و خودش را به من رساند:

-داداش بخدا من

به میان حرفش پریدم:

-حوصله ندارم آرزو، برو به درست برس

و از اطاق خارج شدم و در را محکم به هم کوبیدم.

.........................

ایرج با بی خیالی روی میزم نشست، با قیافه ی درهم گفتم:

-گاومیش، نمی بینی دارم کار می کنم؟ پاشو از روی میز، اصلا تو اینجا چی کار می کنی؟ برو تو اطاقت

از روی میز پایین پرید:

-خیل خوب میرم، ولی گفتم شاید بخوای بدونی که دیشب با گلرخ حرف زدم

با شنیدن اسم گلرخ، سرم تیر کشید. سعی کردم هیجانم را نشان ندهم:

-باهاش حرف زدی؟

یکی از ابروانش را بالا برد:

-تو که گفتی برم تو اطاقم، خوب منم میرم

-زر نزن، بگو ببینم دیشب چی گفتین؟

دست به کمر مقابل میز ایستاد:

-اون چی گفت یا من چی گفتم؟

به صندلی گردانم تکیه زدم و خودم را به چپ و راست چرخاندم:

-چه فرقی می کنه ایرج؟

و لبخند معنی داری روی لبم نشست.  ایرج هم لبخند زد:

-دیشب بهش گفتم اوضاع و احوالش چطوره، مشکل مالی داره یا نه؟

چشمانم را تنگ کردم:

-چی گفت؟

-اولش یه ذره توپ و تشر اومد که چرا مدام زنگ می زنین و از این حرفها، ولی اخرش گفت اوضاع مالیش خوب نیست و هیچ مهریه ای هم دستش نیومد، مجبور شد مهریه شو ببخشه و جدا بشه

با لحن تمسخر آمیزی گفتم:

-نپرسیدی چرا جدا شده؟

ایرج مکث کرد و به چشمانم خیره شد. من هم با همان لبخند تمسخر آمیز، به او زل زدم. نگاه خیره مان، طولانی شد. ایرج چشم از من گرفت و پوزخند زد:

-گفت شوهرمو به جرم حمل مواد مخدر گرفتن، پونزده سال براش بریدن

پوزخندم عمیق شد:

-عجب؟ مواد مخدر؟ شوهره چه غلطی می کرد، مواد حمل می کرد؟

ایرج شانه بالا انداخت:

-اینا رو دیگه نپرسیدم

-خوب دیگه؟

-بهش گفتم براش تو انتشارات کار پیدا کردم، اگه دوست داشت بیاد

خمیازه کشیدم:

-خوب؟

-از حقوقش پرسید

خندیدم:

-ناکس هنوز پول دوسته، خوب بقیه اش

-گفتم دویست سیصدی هست، اولش ناز کرد که کمه، بعد گفتم سعی میکنم تا چند ماه دیگه به صاحب کارت بگم حقوقتو ببره بالاتر

چشمانم را تنگ کردم:

-خوب نتیجه؟

و با همه ی وجود، به دهان ایرج زل زدم، شمرده شمرده گفت:

-گفت چند روز دیگه میاد ببینه اوضاع چطوره

و نفس عمیق کشید:

-البته هنوز نگفتم بیاد اینجا، امشب بهش میگم

گلویم خشک شد. گلرخ اینجا می آمد. اینجا که نه، می آمد واحد رو به رویی، اصلا چه فرقی می کرد؟ چند روز دیگر او را از نزدیک می دیدم، آن هم بعد از سه سال. جملات از یادم رفت، گیج و گنگ به ایرج خیره شدم. با دیدن قیافه ی درب و داغانم قهقهه زد:

-نیگاش کن، حالا دیگه به حاجیت افتخار می کنی؟ همه فن حریفم، روی همه ی  رفیق های عالمو سفید کردم

این جمله مثل پتک به سرم کوبیده شد و مرا به گذشته برد....

جزوه ها را به صورت ایرج کوبیدم. جزوه ها پخش زمین شد. یقه ی ایرج را گرفتم و او را به دیوار فشردم:

-بی شرف، زنده ات نمی ذارم،

ایرج با هر دو دست به دستانم چسبید:

-من کاری نکردم

او را به دیوار کوبیدم:

-عرق فروش بدبخت، چه گهی خوردی؟

حامد با قدرت مرا به عقب کشید:

-دیوونه شدی ایمان؟ چی کار می کنی؟

دستم را زیر گلوی ایرج گذاشتم و فشار دادم، می توانست با یک حرکت ضربه فنی ام کند، اما فقط خودش را به چپ و راست تکان می داد. حامد فریاد زد:

-داری می کشیش، کره خر ولش کن

کلافه از پادرمیانی حامد، به سمتش چرخیدم و هلش دادم:

-برو بمیر

و دوباره به سمت ایرج سر چرخاندم و از یقه اش گرفتم:

-دهنتو سرویس می کنم گاو میش بی شرف، فکر کردی من چی ام، هان؟

و از ته دل نعره زدم:

-هـــــــــــان؟ مگه باهات اتمام حجت نکردم عوضی؟

و مشتم را بلند کردم تا به صورتش بکوبم، که یکباره با اخم به مچ دستم چسبید و دستم را پیچاند و پشت کمرم برد، از درد به خودم پیچیدم. با پایم به ساق پایش لگد زدم. دستم را رها کرد و یک قدم عقب رفت. خواستم به سمتش حمله کنم، که حامد میانمان پرید و فریاد زد:

-الاغ نمی فهمی؟ چته، چرا رم کردی؟ دردت چیه؟ این رفیقته

با حرص به سمت حامد یورش بردم:

-این رفیقم نیس، برو گمشو کنار حامد

و رو به ایرج که با صورت درهم به من زل زده بود، فریاد زدم:

-این روی همه ی رفیقای عالمو سفید کرده

حامد با سر داخل شکمم آمد و باعث شد وسط کوچه ی خلوت پرت شوم:

-دی...ث، بنال بینم چه مرگته؟

و انگار از من نا امید شده باشد، رو به ایرج کرد:

-جون بکن ببینم چرا چند هفته است افتادین به جون هم؟

صدایم بالا رفت:

-گاومیش دهنتو باز کنی ریز ریزت می کنم

حامد فریاد زد:

-ایرج زر بزن ببینم چی شده؟

ایرج خیره در چشمان من گفت:

-من خواهرشو می خوام، میخوام برم خاسگا...

به میان حرفش پریدم و نعره زدم:

-دهنتو ببند، خفه شو گاومیش،

یکباره ایرج نعره کشید:

-خاطر خواهرشو می خوام، می خوام با پدر و مادرم برم خواسگاریش، این بی همه چیز راضی نیس، میگه عرق میفروشمو با دختر فراری ام، بهش گفتم میرم مشهد آب توبه می ریزم سرم،

از روی زمین بلند شدم و به سمتش حمله کردم:

-اسم خواهرمو به زبون نجست نیار

حامد راهم را سد کرد:

-تو چته وحشی شدی، قتل که نکرده، میگه خواهرتو می خواد، خوب میگه می خواد بیاد خواسگاری

با نفرت به حامد زل زدم:

-کثافت، تو هم دستت با اون تو یه کاسه است؟ تو خواهرتو میدی بهش؟ یابوی آشغال

حامد با ناباوری گفت:

-چته اینطوری فحش میدی؟ احمق ما رفیقیم

-این رفیق من نیست، این نامرد رفیقم نیست

ایرج فریاد زد:

-چرا نامردم؟ دارم مرد و مردونه ازت خواسگاریش می کنم،

باز هم دیوانه شدم و اینبار حامد را پس زدم و به سمت ایرج حمله کردم، به یک قدمی اش نرسیده بودم که دستش عقب رفت و مشت سنگینش روی سرم نشست و وسط کوچه پخش شدم. گیج و گنگ به سرم چسبیدم، صدایش را شنیدم:

-نمی خواستم بزنمت، ما رفیقیم، ولی تو خیلی بی معرفتی ایمان،

نالیدم:

-وای سرم، پست فطرتِ عوضی

دستش را روی شانه ام گذاشت:

-من خواهرتو می خوام، میام خواسگاریش، خوشبختش می کنم

وسط کوچه سجده رفتم:

-وای سرم خدا

صدای نگران حامد را شنیدم:

-ایرج زدیش؟ احمق، جفتتون روانی هستین

پلک زدم و به زمان حال برگشتم. ایرج با لبخند گفت:

-کف گیرش خورده ته دیگ، انگار دولت همه ی اموال شوهرشو مصادره کرده

یکی از ابروهایم بالا رفت:

-مگه چیزی به نامش نبود؟

-حتما نبود دیگه

قهقهه زدم:

-چه بلایی سر شوهرش اومد ایرج

و از روی صندلی بلند شدم و به صورتش زل زدم:

-تو که نگفتی من واسه شوهرش پاپوش دوختم؟

خندید:

-وقتی من خودم باهات همکاری کردم و شوهرشو انداختیم هولوف دونی، میرم میذارم کف دستش؟

گردنم را خاراندم:

-پونزده سال حبس برای حمل سه کیلو مواد، چه تراژدی غم انگیزی برای زندگی گلرخ ملکی

و بالحن ترسناکی گفتم:

-فکر کرده وقتی بعد از ازدواجش بی خیال خودش شدم، بی خیال شوهر نامردش هم شدم؟ نه داداش، بازی تازه شروع شده

ایرج دوباره دستش را به کمر زد:

-واسه همین میگم دیگه زیادی داری شورش می کنی، تو که انتقامتو گرفتی، این کینه شتریت تا کجا می خواد بکشونتت؟

از میان دندانهای قفل شده ام گفتم:

-آسیاب به نوبت داداش، اول شوهرش، بعدم خودش، تو خودتو ناراحت نکن، این از اول هم عاشق شوهرش نبود، فقط واسه پول زنش شد، الان بیاد ببینه منم جا پای شوهرش گذاشتم و پولدار شدم، سریع زن من میشه

و چشمانم را تنگ کردم:

-باید تا آخرش باهام باشی ایرج

دستش را روی بازویم گذاشت و مصمم گفت:

-تا آخر باهاتم مارلون براندو

.....................

در ماشین را باز کردم و رو به پرند گفتم:

-بشین دخمله

همانطور که کیف صورتی اش را در آغوش داشت، خودش را روی صندلی عقب پرت کرد. با خنده سری تکان دادم و در را بستم. ایرج به عقب چرخید:

-این کیه دیگه؟

داخل ماشین نشستم و کمربندم را بستم. پرند با صدای بلند گفت:

-سلام آقاهه

از گوشه ی چشم به ایرج نگاه کردم که عینک آفتابی اش را بالا فرستاد و با شیطنت گفت:

-سلام دختره، تو چه خوشگلی

و رو به من گفت:

-این بچه ی کیه؟ نکنه بچه ی خودته؟ از پریوش؟ شایدم راحیل؟

جوابش را ندادم و از آینه به پرند خیره شدم:

-خوب بشین پرند، می خوام راه بیوفتم، تکیه بده به صندلی دایی

حواسم به ایرج بود که با شنیدن این حرفم، دهانش نیمه باز ماند و به نیم رخم زل زد. راهنما زدم و فرمان را چرخاندم تا وارد خیابان شوم که یکباره به به دستم چسبید که روی دنده بود:

-دختر کیومرثه؟

اخم کردم:

-آره

و خواستم دستم را عقب بکشم که محکم نگهش داشت، سر چرخاندم:

-دستمو ول کن، می خوام دنده رو عوض کنم

آب دهانش را قورت داد و دوباره سر چرخاند و به پرند خیره شد که با کیف صورتی اش حرف می زد:

-تو رو دوتا دوست دارم، اندازه ی مامان آرزو دوست دارم، اندازه ی بابا کیومرث هم دوست دارم، دایی ایمان هم دوست دارم، بابا بزی رو هم دوست دارم

دستم را از دست ایرج بیرون کشیدم و رو به پرند گفتم:

-پدرسوخته، بابا بزی یا بابا بزرگی؟

سرش را بلند کرد:

-ها؟

-هیچ چی دایی

فرمان را چرخاندم و وارد خیابان شدم. ایرج ساکت بود و لام تا کام حرفی نمی زد، من هم چیزی نمی گفتم. فقط صدای پرند بود که به گوش می رسید و همچنان با عکسهای روی کیفش، صحبت می کرد. چند دقیقه ی بعد، حوصله اش سر رفت و گفت:

-دایی من بستنی می خوام

از آینه نگاهش کردم:

-باشه دایی الان می گیرم

و مقابل اولین بستنی فروشی پارک کردم. از ماشین پیاده شدم، صدایش را شنیدم:

-از اون بستنی گنده ها

و دستان کوچکش را در فضا گشود. لبخند تلخی زدم و به گذشته رفتم.....

نگاهی به روسری آبی رنگ گلرخ انداختم و گفتم:

-چقدر این روسری بهت میاد

خندید:

-راس میگی؟

-آره، دروغم چیه؟

-مرسی

-خوب، کجا بریم؟

با دلهره گفت:

-فقط یه جا باشه که آشنایی ما رو نبینه

همانطور که رانندگی می کردم، گفتم:

-بازم توی خونه اذیتت می کنن؟

پکر شد:

-آره

-ای بابا، آخه حرف حسابشون چیه؟

-نمی دونم، حتما پدرمو تمام و کمال واسه خودشون می خوان

و سری به نشانه ی تاسف تکان داد:

-پدر من به مادر خدابیامرزم خیر نرسوند که بخواد به اونا برسونه

با کنجکاوی پرسیدم:

-چطور؟

-ولش کن

-نه بگو، می خوام بدونم

روی صندلی جا به جا شد:

-بابام دهن بینه، خیلی هم خسیسه، شایدم حق داره، یه حقوق بخور و نمیر کارمندی آخر ماه میاد توی خونه، نامادریم به من فشار میاره تا بتونه به خودشو دو تا بچه اش برسه، الان درد و غمشون رنوی منه

دلم برایش سوخت. لبم را تر کردم:

-باز خوبه بابات این رنو رو برات خرید

-این ماشین مادر خدابیامرزمه، رسیده به من

آه کشید:

-واسه گرفتن پول بنزین باید صدبار به حوریه جواب پس بدم

-حوریه نا مادریته؟

سرش را تکان داد:

-آره

و بعد از چند ثانیه ادامه داد:

-از خونمون خوشم نمیاد، هر روز جنگ و دعوا داریم، من شکل حوریه و دخترشو نمی تونم ببینم، اونا هم شکل منو نمی تونن ببینن، بابامم یه بار با من دعوا می کنه یه بار با اونا، یه بار دست رو من بلند می کنه یه بار دست روی اونا

با شنیدن مشکلاتش، ناراحت شدم. خودش هم عصبی شده بود. سعی کردم او را از این حال و هوا خارج کنم:

-با بستنی موافقی؟

لبخند زد و به نیم رخم خیره شد:

-آره، ازون بستنی گنده ها

و دستانش را در فضا به دو طرف گشود. قهقهه زدم:

-نگاش کن، هر کی ندونه فکر می کنه سه سالشه

و راهنما زدم و مقابل بستنی فروشی پارک کردم. به صورتش خیره شدم و گفتم:

-الان میام شیطون کوچولو

خندید و من باز هم ته دلم مالش رفت. در ماشین را باز کردم و از ماشین پیاده شدم.

ظرف بستنی مخصوص را به دستش دادم، با دیدن بستنی، چشمانش برق زد:

-دستت درد نکنه، چه بستنی پدر و مادر داری

از تعبیرش به خنده افتادم، آن صدای ظریف و لطیف، با اینطور داش مشتی صحبت کردن، همخوانی نداشت. با صدایش به خودم آمدم:

-چند خریدی؟

با شنیدن سوالش، گیج شدم:

-چیو؟ بستنی رو؟

سری تکان داد:

-اوهوم

-به پولش چی کار داری؟ بخور آب میشه

اصرار کرد:

-جون من راستشو بگو، چند خریدی

-ای بابا، آخه این چه سوالیه

سری تکان داد:

-می خوام بدونم

با خنده گفتم:

-دو تا شد شیش تومن

لبخندش عمیق شد:

-از پسرای لارژ خوشم میاد، دوست ندارم مرد خسیس باشه، مرد باید اینقدر پول داشته باشه که وقتی میره تو مغازه از فروشنده نپرسه این چند و اون چند

قاشقی از بستنی ام خوردم، سرمای بستنی، باعث شد دندانم تیر بکشد، با ته خنده به او گفتم:

-خوبه، عقاید باحالی داره

و به بستنی اش اشاره زدم:

-بخور

.........................

مقابل آپارتمان خواهرم پارک کرد و از ماشین پیاده شدم و همانطور که در عقب را باز می کردم تا پرند هم از ماشین پیاده شود، رو به ایرج گفتم:

-الان میام

سری تکان داد و چیزی نگفت. پرند از ماشین پایین پرید و رو به ایرج گفت:

-آقاهه بای بای

و دستان کوچکش را در هوا تکان داد. ایرج با اخمهای در هم به پرند زل زد و چیزی نگفت. دست پرند را در دست گرفتم، دستش چسبناک شده بود، به آرامی گفتم:

-چی کار کردی؟ بستنی رو مالیدی به خودت؟

خندید:

-بستنی خوردم

به چشمان معصومش زل زدم و کلید را داخل قفل، فرو بردم....

ایرج با اخمهای در هم گفت:

-دختر کیومرث چه بزرگ شده

-اوهوم

و انگار فهمید دوست ندارم در این باره بیش از این صحبت کنم که مسیر صحبت را تغییر داد:

-می گم گلرخ حتما از طناز شنیده که شرکتمون کجاست، به نظر تو میاد دیگه؟ امشب می خوام بهش آدرس بدم تا یکی دو روز دیگه بیاد

سری به نشانه ی تایید تکان دادم:

-میاد، با سر میاد

و با لحن جدی گفتم:

-زیاد در مورد اینکه چجوری شوهر سابقش رفت زندون ازش سوال نپرس، ممکنه شک کنه بهمون

ایرج چانه بالا انداخت:

-چه شکی؟ شوهرش دستش تو همین کار بود، امروزم نه فردا گیر میوفتاد، ما فقط یه ذره راهو براش صاف و صوف کردیم که زودتر بره آب خنک بخوره

با شنیدن این حرف، اخمهایم از هم باز شد. راست می گفت، شوهرش دستش در همین کارهای خلاف بود. از طریق همین خلافکاری هایش به نان و نوایی رسیده بود. گلرخ آنقدر احمق بود که مرا با این همه عشق و علاقه رها کرد و زن آن مرتیکه شد. من و ایرج فقط زندان رفتنش را جلو انداختیم. امروز هم دستگیر نمی شد، فردا حتما گیر می افتاد.

-میگم ایمان، همون روز که گلرخو دیدی، یه قرار شام و ناهار باهاش بذار، الان که دیگه طلاق گرفته با سر قبول می کنه باهات بیاد بیرون، کلا قرار شام و ناهار آدمو از این رو به اون رو می کنه

با این حرف ایرج، یکباره سر چرخاندم و به او زل زدم، باز هم گذشته ها قد علم کردند....

مهندس کرمی دستش را روی شانه ام گذاشت و به آرامی گفت:

-ببین یوسفی، خان بیگی بچه ی خیلی خوبیه، فقط یه ذره دیر جوشه، زیاد قاطی نمیشه، اگه می خوای ور دستش باشی و ازش کار یاد بگیری، باید بهش نزدیک بشی، من هر دو نفر شما رو همه جوره قبول دارم، واسه همین بهت میگم اگه بکشونیش سمت خودت ضرر نکردی، تازه برد با توئه

-استاد چی کار کنم؟

عینکش را عقب فرستاد:

-نمی دونم جوون، شامی ناهاری چیزی دعوتش کن خونه، بذار نمک گیر بشه، زیاد باهاش عیاق شو، باور کن دلش مثل دریاست، من همه جوره سرش قسم می خورم، یه آدم بی حاشیه، سرش به کار خودشه، باید باهاش جفت و جور بشی، من به هر دوتاتون ایمان دارم

و سری تکان داد:

-الانم تو اطاق من منتظرمه، بریم تو اطاقم، جلوی اون ازت تعریف کنم، سفارشتو می کنم، دیگه از سربازی برگشتی باید شرکتو راه بندازیو بشی رقیب اصلی خودم

و قهقهه زدم. من هم همراهش خندیدم و همانطور که به سمت اطاقش می رفتم، فکرم به سمت پیشنهادش کشیده شد. گفته بود شام و ناهار به خانه دعوتش کنم. فکر بدی هم نبود.

....................

ایرج را که پیاده کردم، سمت خانه ام نرفتم. دور زدم و مسیر پایین شهر را در پیش گرفتم. چند دقیقه ی بعد، باز هم داخل کوچه با چند متر فاصله از آن در قهوه ای رنگ، پارک کرده بودم. همان در رنگ و رفته ای که انگار سال تا سال رنگ نو به خودش ندیده بود. بعد از گذشتن چند سال، باز هم گلرخ به این خانه برگشته بود، خانه ای که همیشه به من می گفت از آن متنفر است. دستم برای برداشتن پاکت سیگار به سمت جیب پیراهنم رفت. یادم آمد سیگارم تمام شده بود. نفس عمیق کشیدم و ماشین را به حرکت در آوردم.

بسته ی سیگار را از پیشخوان دکه ی روزنامه فروشی برداشتم و رو به فروشنده ی نوجوان کردم که بقیه ی پول را به سمتم گرفته بود:

-نمی خواد، مال خودت

با ناباوری گفت:

-آقا شیش تومنه ها، واقعا نمی خواین؟

چانه بالا انداختم. ذوق زده شد:

-مرسی آقا

چشمانش برق می زد، این ذوق زدگی برای چند هزار تومان، گذشته ها را به یادم می آورد...

ده هزار تومان را شمردم، نگاهم روی اسکناسهای هزار تومانی چرخید. میخواستم با این پول برای خودم کمربند بخرم. خیلی وقت بود سگکش مشکل داشت. برای اینکه دچار وسوسه نشوم، سریع پول ها را به سمت گلرخ دراز کردم که طبق معمول این چند ماه دوستی مان، داخل ماشین نشسته بود:

-گلی این ده تومن پیشت باشه

با ناباوری به اسکناسهای دراز شده به سمتش، خیره شد:

-واسه منه؟

لبخند زدم:

-آره دختر، پیشت باشه شاید چیزی خواستی، پول بنزینی، چه می دونم ماتیکی، رژ لبی، ریملی، خط چشمی

و بلند بلند خندیدم. خودش هم به خنده افتاد. چند لحظه ی بعد گفت:

-آخه این پول...

سرم را خم کردم:

-بگیرش دیگه، هر وقت داشتی بهم پس میدی

زمزمه کرد:

-شاید هیچ وقت نتونم بهت پیش بدم

-ایرادی نداره، نوش جونت

-آخه مگه خودت احتیاج نداری؟

وقتی دیدم بیش از حد تعارف می کند، ساعدش را گرفتم و پول را کف دستش گذاشتم. با تماس دستم با دستش، حس خوبی در دلم نشست. گلرخ با قدردانی به صورتم خیره شد:

-من چه جوری جبران کنم ایمان؟

به لبهای نیمه بازش خیره شدم. پلک چشمانم را روی هم فشردم تا اختیارم از دستم در نرود. دست دیگرش را روی دستم گذاشت:

-تو خیلی خوبی

پلکهایم را باز کردم و به چشمان درخشانش زل زدم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و روی صورتش خم شدم و گونه اش را بوسیدم. مثل برق گرفته ها خودش را عقب کشید. فهمیدم خراب کرده ام. بلافاصله از او فاصله گرفته و به صندلی ماشینم تکیه زدم و به رو به رو خیره شدم. دستانم می لرزید. بوسیدنش مرا به عالم دیگری برده بود. چیزی بین شرم و هیجان همه ی وجودم را در بر گرفت. چند دقیقه به سکوت گذشت. خواستم چیزی بگویم تا آن سکوت عذاب آور به پایان برسد:

-می دونی که دوستم حامد با دوستت رفیق شده؟

با ناز و غمزه گفت:

-این حامد خان هم طنازو می بوسه؟

با این حرف، لبهایم را روی هم فشردم و با خجالت گفتم:

-ببخشید، نفهمیدم چی کار می کنم

ته صدایش خنده بود:

-خواهش میشه

دوباره به زمان حال برگشتم. سیگار کنج لبم بود، به یاد بهترین دوران زندگی ام باز هم دود می کردم، دورانی که مثل همین سیگار روی لبم، خیلی زود به انتها رسید...

................

با صدای زنگ گوشی، پلکهایم نیمه باز شد. به گوشی ام خیره شدم تماس از آرزو بود. نگاهم روی ساعت صفحه ی موبایلم، ثابت ماند، ساعت سه صبح بود، با نگرانی از جا پریدم:

-الو، آرزو

صدای هق هق خفیفش را شنیدم:

-ایمان

هول و دستپاچه گفتم:

-چی شده؟

و با یادآوری پدرم، فریادم به آسمان رفت:

-بابا طوریش شده؟

با هق هق گفت:

-کیومرث، کیومرث حالش خوب نیست

نفس راحتی کشیدم و چهره ام در هم شد:

-به درک که خوب نیس

نالید:

-داداش، کیو داره می میره، تو رو خدا کمکم کن

مکث کردم، حالش خوب نبود؟ چه خاکی بر سرش ریخته بود؟

-چه مرگش شده؟

-داداش خر خر می کنه، نمی تونه خوب نفس بکشه

و یکباره جیغ کشید:

-تو رو خدا بیا

با کلافگی گفتم:

-حتما مواد بهش نرسیده، منقل و وافورشو پرت کن سرش، خودش می دونه چه خاکی...

حرفم را قطع کرد:

-داداش، اگه نیای، اگه کیومرث بمیره، خودمو و پرندو این خونه رو آتیش می زنم

و آقندر این جمله را بلند گفت که پرده ی گوشم درد گرفت، صدای هق هق پرند را شنیدم. تماس را قطع کردم، تند و سریع سوییچم را از مقابل میز توالت برداشتم و  با همان گرمکنی که با پا داشتم، از خانه بیرون رفتم. دلم برای کیومرث که نمی سوخت، اصلا از خدایم بود که بمیرد و خواهرم نفس راحت بکشد. مردی که بیش تر از ده بار ترک کرده بود و دوباره به سمت مواد برگشته بود، به چه درد زندگی می خورد؟ اصلا اگر من بالای سر آرزو و دخترش نبودم سرنوشتشان چه می شد؟ سرنوشت پدر بدبختم چه می شد؟ چه کسی به دادشان می رسید؟ حتما فامیل های بی عارمان؟

فکم منقبض شد، باز هم نفرت از کیومرث در دلم نشست. از ته دل از خدا خواستم همین امشب نفس آخر را بکشد و همه مان را خلاص کند. دوباره یادم آمد آرزو چه تهدیدی کرده بود. نفسش به نفس شوهرش بسته بود. برایش می مرد، برای این معتادِ بی غیرتِ عوضی، می مرد. دستم را مشت کردم و همانطور که از راه پله ها پایین می رفتم، مشتم را به گونه ام کوبیدم. من باعث آشنایی این دو نفر شدم. منِ بی فکر که به حرفهای مهندس کرمی اعتماد کردم و کیومرث را به خانه مان دعوت کردم. چند هفته روی مخش کار کردم، چندین و چند بار با بهانه و بی بهانه داخل شرکت مهندس کرمی، با او گرم گرفتم تا در نهایت راضی شد برای اولین بار به بهانه ی شام، به خانه مان بیاید. سرم را تکان دادم و باز هم با مشت به صورتم کوبیدم، انگار همین دیروز بود....

در خانه را باز کردم:

-یالله، مامان مهمونمون اومد

و رو به کیومرث گفتم:

-بفرما کیومرث خان، خونه ی خودته

با خجالت لبخند زد:

-شرمنده ام می کنی آقا ایمان

با دستم او را به داخل هدایت کردم:

-این حرفها چیه، بفرما تو، غریبی نکن داداش

با صدای مادرم، سرم را چرخاندم:

-سلام پسرم، خیلی خوش اومدی، بفرمایید

کیومرث مودبانه سر خم کرد:

-سلام مادر، مزاحم شدم

-این چه حرفیه پسرم، صفا آوردی

کیومرث وارد خانه شد، چشمم افتاد به آرزو که لیوان آب و قرص پدر را دستش داد و روسری اش را روی سرش مرتب کرد و به سمتمان آمد و به آرامی گفت:

-سلام

با دیدنش، بی اختیار لبخند زدم، با آن روسری قهوه ای، چقدر با نمک شده بود. کیومرث با دیدنش سر خم کرد:

-سلام خانوم

صدای پدرم را شنیدم:

-ایمان، عموته؟ عموت اومده؟

به آرامی رو به کیومرث گفتم:

-بابا کمی ناخوش احواله

و او را به سمت کاناپه هدایت کردم و در جواب پدرم گفتم:

-بابا یکی از دوستامه،

با لبخند گفت:

-عموته، زنت و بچه تو چرا نیاوردی؟

کیومرث به آرامی سلام گفت و روی کاناپه نشست.....

................


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: